ايليا جيگري ايليا جيگري ، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

ايليا نفس مامان ليلا


الهي به اميد تو نه به اميد خلق روزگار

ايلياي عزيز تر از جانم ! به دنياي كودكيت خوش آمدي .....

اومدي تو ،‌ بگو ماشاالله 

 

يارب اين نو گل خندان كه سپردي به منش

 مي سپارم به تو از چشم حسود چمنش

 

وقتي خدا ايلياي قشنگم رو به من داد انگار يه تيكه از قلب ماماني ازش جدا شد و افتاد روي زمين .

ايلياي من ! نازگلم! تو يه تيكه از قلبمي كه در بيرون از قلب من مي تپي .

 

2 روز مونده به تولد عزيز ماماني

جوجوي ماماني حدودا يه سالي ميشه كه به وبلاگت سر نزدم چون در تكاپوي خريد خونه  و جابجائي بوديم . ولي بهت قول ميدم به محض اينكه فرصت پيدا كردم وبت رو به روز كنم . الان هم 2 روز مونده به تولد تو نازنين مامان . يه كم هم حال ندار بودي دو سه روزه كه تو مدرسه حالت بد ميشه . خيلي نگرانتم امروز هر طور شده ميبرمت دكتر تا خيالم راحت شه .روز 5 شنبه رو برات تولد گرفتم و مهموني داريم حتما عكسات رو ميذارم . ايشالله صد و بيست سال زنده باشي . خودت ميدوني كه ماماني چقدر دوستت داره و نفسش به نفست بنده . دورت بگردم عشق هميشگي مامان .  ...
6 بهمن 1394

عروسي ساراجون

روز دوشنبه 4 اسفند عروسي سارا ،     دخترعموي بابائي بود . وقتي داشتم براي رفتن به عروسي آمادت مي كردم بهت سفارش كردم كه پسرم توي عروسي فقط پيش ماماني مي شيني و اصلا شلوغ نمي كني و تو هم در جواب گفتي : باشه ماماني اگه عروسي خودموني (منظورت بستگان نزديكه) بود شلوغ و بازيگوشي مي كردم ولي اين عروسي خودموني نيست فقط پيشت مي شينم . ولي رفتن به عروسي همانا و شيطنت هاي ايليا هم همانا . از اين ور سالن به اون ور سالن . از زنونه به مردونه . حتي از زير ميزها و زير پاي خانما و لا به لاي صندلي ها هم رد مي شدي . خوبه كه قول داده بودي كه شيطنت نكني چون عروسي خودموني نيست ، اگه ميدونستي كه خودمونيه ديگه نميدونم ميخواستي چي كار كني ؟  ...
4 اسفند 1393

تيراژه و سرزمين عجائب

فرداي 22 بهمن ماه روز كه هم 5شنبه بود و هم وسط تعطيلي ، مرخصي گرفتم و در كنار خونواده موندم . با آيدا تصميم گرفتيم كه براي خريد به تيراژه بريم . ايليا جونم براي اولين بار بود كه به تيراژه مي رفت . چون فضاي باز و بزرگي هم داشت فقط بدو بدو مي كرد و هي ليز مي خورد توي دويدن هم اصلا احتياط نمي كنه كه خدايي نكرده به چيزي نخوره . تو قسمت پايين بازار ، وقتي چشمش به ترن افتاد اصرار كرد كه سوار شه من هم از خدا خواسته كه به سرزمين عجائب نبرمش و فقط با اين راضي بشه ، قبول كردم و با عسل سوار ترن شدن . قربونش برم كلي هم ذوق كرد و مسئول ترن هم نفري يه بادكنك بهشون داد .  وقتي به طبقات بالاتر رفتيم ، سرزمين عجائب رو ديد و اصلا اجازه ن...
23 بهمن 1393

تولد 6 سالگي نفس مامان

  هر سال وقتي .....8 بهمن ..... ميشه ، هزاران شهاب به سمت زمين هجوم ميارن . ميدوني چرا؟  چون اونا ميخوان خودشونو از آسمون به زمين برسونن و برن به پيشواز حضور فرشته اي كه با گامهاي مهربونش ، سفرشو از پيش خدا شروع كرده . عزيزترينم تولدت مبارك  امروزسنجاقكها همه مهر سكوت از لب برمي دارند و در هواي چشمانت پرواز را به ياد خواهند داشت . امروز پروانه ها همه شمع وجودت را حس مي كنند و عطر اقاقيها تا بيكرانه سفر خواهد كرد . امروز روز توست .....  روزي كه ديگر چشم نرگسهاي مست نگران شقايق نيست و به شوق ديدن تو روزي هزار بار خواهند شكفت . آري ، امروز ..... 8 بهمن .........
12 بهمن 1393

24 ساعت مانده به تولد 6 سالگي ايليا جونم

تقديم به صاحب چشماني كه آرامش قلب من است و صدايش آرام بخش ترين ترانه من است .                                                                             6 سال گذشت از اولين باري كه صداي ناز تو در گوشم پيچيد      6 سال گذشت از اولين باري كه در آغوش كشيدمت و احساس كردم كه هستم ..... 6 سال گذشت از لذت دوباره مادر شدنم كه حس زيباي آن قابل وصف نيست ....... 6 سال گذشت به چشم ب...
7 بهمن 1393

بهمن ماه 93

دي هم تمام شد . دفتر بهمن را باز كردم و برگ اولش را با كاغذي از جنس دلم جلد كردم . صفحه به صفحه اش را با اميد خط كشي كردم . صاف و يكدست . اين بار بهتر ورق مي زنم ، با احتياط بيشتري نگهش مي دارم . شروع به نوشتن مي كنم . اين بار كمي خوش خط تر مي نويسم . چون اين ماه ، ماه آغاز توست نازنينم . خط اول : به نام خدا  سلام به بهمن    عزيز دلم حالا كه فهميدي به تولدت چند روز بيشتر نمونده ، هر شب هي مي پرسي ماماني چند سال مونده به تولدم ؟ يه كم هم مغروري و فكر مي كني كه همه چيو بلدي . وقتي بهت ميگم ماماني مثلا 10 روز يا 8 روز . سال نبايد بگي بايد بگي روز در جوابم ميگي : خوب حالا هر چي . يه چيز جالبتر . ديشب به...
1 بهمن 1393

يلداي 93

شب يلداي 93 مقارن شده بود با روز وفات رسول الله (ص) و شهادت امام حسن مجتبي (ع)   يلداي امسال رو هم دقيقا مثل سالهاي قبل در خونه مامان جون و آقا جون و در كنار خونواده سپري كرديم . خيلي خيلي خوش گذشت چون همه خونواده در كنار هم بوديم .  سفره شب يلداي ما ايليا و عسل و ماني در  حال خوردن آجيل اينم ماهك كوچولو كه گل سر سبد سفره ما شده بود ...
1 دی 1393

28 صفر 93 و آش نذري مامان جون

چون مامان جون امروز آش نذري داره ، ديشب همه خونه مامان جون خوابيديم . صبح وقتي ايليا از خواب بلند شد، اول متوجه چشمش نشدم ولي وقتي عسل صدام كرد كه عمه چشم ايليا يه چيزي شده ، ديدم كه كمي زير چشمش قرمز شده . ولي بعد از چند ساعتي زير چشمش خيلي باد كرد كه فكر مي كنم حشره يا چيزي زير چشمشو نيش زده بود كه بعد از 4 - 5 ساعت كم كم ورمش خوابيد . ظهر كه شد كم كم آش نذري مامان جون حاضر شد. ان شا الله كه خدا نذرشون رو قبول كنه . مامان جونم خسته نباشيد . اصلا يادم رفته بود كه از آشها عكس بگيرم كه آخر سر يادم افتاد و اين چند تا عكس رو گرفتم .     ...
30 آذر 1393