بهمن ماه 93
دي هم تمام شد . دفتر بهمن را باز كردم و برگ اولش را با كاغذي از جنس دلم جلد كردم . صفحه به صفحه اش را با اميد خط كشي كردم . صاف و يكدست . اين بار بهتر ورق مي زنم ، با احتياط بيشتري نگهش مي دارم . شروع به نوشتن مي كنم . اين بار كمي خوش خط تر مي نويسم . چون اين ماه ، ماه آغاز توست نازنينم .
خط اول : به نام خدا
سلام به بهمن
عزيز دلم حالا كه فهميدي به تولدت چند روز بيشتر نمونده ، هر شب هي مي پرسي ماماني چند سال مونده به تولدم ؟ يه كم هم مغروري و فكر مي كني كه همه چيو بلدي . وقتي بهت ميگم ماماني مثلا 10 روز يا 8 روز . سال نبايد بگي بايد بگي روز در جوابم ميگي : خوب حالا هر چي .
يه چيز جالبتر . ديشب بهم گفتي : ماماني ! من اصلا نصف عمرمو يادم نيست . مثلا يه سالگي ، دو سالگي ، سه سالگي . قربونت بشم من ، نصفه عمرت ياد نيست عسلم ؟، تو چند روز ديگه تازه 6 سالت ميشه مگه چند سال داري كه نصفش يادت نيست ؟.