ايليا جيگري ايليا جيگري ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

ايليا نفس مامان ليلا

زور گوييهاي ايليا جيگري

وقتي به خونه مامان جون ميريم هستي و عسل همبازي ايليان ولي اكثرا چون تنهاست  و حوصلش سر ميره براي همبازي پيدا كردن به آجي و يا بابايي متوسل ميشه . بعضي اوقات هم كه زورش به اونها نمي چربه به سراغ من مياد . ولي بيشتر وقتا قرعه به نام بابايي ميفته يا تو حريف بودن در بازي با پلي استيشن  و يا در كشتي گرفتن و ......... ماماني هم بيشتر وقتا كه ادارست و وقتي هم كه هست نقش اسب ايليا كوچولو رو بازي ميكنه و  آقا ايليا رو از اين سر سالن به اون سر سالن ميبره و يا كولش ميكنه . اين هم يكي از اون موقعيتهاست كه بابايي گير افتاده .   ببينيد بيچاره بابايي رو به چه كارايي وا ميداره . نفسش داره ميگيره ولي ايليا رضايت نميده كه بازي ر...
19 آذر 1392

آرايشگاه رفتن ايليا نفس

 بازهم موهات خيلي بلند شده و رضايت نميدي كه كوتاش كنم ولي چون جلوي موهات اذييت ميكرد و همش ميرفت تو چشمات ، تصميم گرفتم كه ببرمت آرايشگاه . وقتي داشتيم ميرفتيم خونه مامان جون يه دفعه بابايي جلوي يه آرايشگاه مردونه نگهداشت و خواست كه موهات و كوتاه كنه . من بهش گفتم كه من ميخوام ايليا رو ببرم يه آرايشگاه كه مخصوص بچه هاست ولي بابا هي اصرار كردكه مغازه دوستمه و كارش خوبه . مسائل بهداشتي رو هم رعايت ميكنه وسواسي به خرج نده . هر چقدر هم پافشاري كردم فايده اي نكرد چون ايليا جون هم زودتر از باباش پياده شد . اين سومين باري بود كه ايليا رو به آرايشگاه مي بردم و خدارو شكر توي هر سه بارش هم اصلا اذيتي نكرده . چون بابايي همراهمون بود وقتي مي خو...
19 آذر 1392

عروسي فرهاد پسردايي بابايي

جمعه 25 مرداد عروسي فرهاد پسر دايي بابايي بود . من و ايليا جون و بابايي به اين عروسي رفتيم . آجي فرناز چون امتحان داشت ،‌نيومد . وقتي به تالار رسيديم مامان نازي و عمو بهروز و زنعمو و دو تا دختراشون هم اون جا بودند . ماشالله هزار ماشالله كه يه جا بند نميشي از اين صندلي به اون صندلي و از اين ميز به اون ميز . هر كاري كردم نتونستم يه جا بنشونمت . به شمعهاي روي جا شمعيها هم رحم نكردي از هر رنگيش يكي رو برمي داشتي . خلاصه بازيگوش ماماني !نه خودت يه جا نشستي و نه گذاشتي ماماني راحت يه جا بشينه . به زور از زير ميزا مياوردمت بيرون . انشاالله عروسي خودت ، شازده كوچولو موچولو. نميدونم حالا چرا به نمكدونها گير داده بودي ...
19 آذر 1392

عيد قربان

شب عيد قربان خونه مامان جون مونديم چون فرداش تعطيل بود،‌ بيشتر ميتونستيم كنارشون بمونيم . روز عيد خاله مينا و هستي عروسي دعوت بودند وقتي از آرايشگاه برگشتند هستي نازم خيلي خوشگل و ماماني شده بود ولي تو بهش گفتي واي هستي چقدر زشت شدي . قرار شد وقتي آقاجون مي خواست اونها رو برسونه به تالار ، ما را هم سر راه دم منزلمون پياده كنه ولي چشمتون روز بد نبينه تازه ماجراشروع شد . شما اصلا راضي به پياده شدن نبودي همش مي گفتي ما هم بريم مهموني به ناچار من هم همراه آقا جون و شما براي رسوندن خاله مينا رفتيم . الهي ماماني برات بميره وقتي دم در تالار رسيديم گفتي : آهان اينجاست رسيديم مامان بريم پايين . هر چي مي گفتم ماماني ما اونهارو نمي شناسيم حالي...
14 آذر 1392

3 آذر 92 تولد هستي جون

چند شب پيش تولد 8 سالگي هستي جونم بود ،‌ به خاطر اينكه در ايام محرم هستيم ، خاله مينا جشني براش نگرفت . فقط يه كيك كوچيك خريد و به يمن شب ميلاد هستي عزيزم ، همگي دور هم جمع شديم . چون عكسي هم نگرفتيم اصلا يادم رفته بود كه اين پست رو بذارم . فقط اين يه دونه عكس رو از خاله مينا تونستم بگيرم . هستي گلم ! تولدت مبارك . انشالله كه 120 ساله بشي عزيز خاله . به ايليا توجه كنيد  تابستون و زمستون ، براش فرقي نميكنه . هميشه فقط يه تاپ تنشه . عزيزمييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييي.با اون لبخند مليحت . ...
10 آذر 1392

ايلياي نترس و بازيگوش

آقا ايليا جونم كه ماماني قربون بشه از هيچ چيزي ترس و واهمه نداره ، نه از بلندي و نه از بازي با برق و نه از گاز و نه خيلي چيزهاي ديگه . هر چقدر هم بهش ميگي گوشش بدهكار نيست يا بايد خودش تجربه بدي به دست بياره كه اون كار رو تكرار نكنه و يا اينكه كلا اون كار از ذهنش بره وگرنه به اين ساده گيها دست از كار اشتباهش بر نميداره . ماشاالله خيلي شيطون و پر انرژي شدي ، هر جوري شده بايد انرژيتو خالي كني ، هر كاري هم مي كنم كه با نقاشي و كتابخواني و يا خمير بازي و ... انرژيت خالي بشه ، فايده اي نداره حتما بايد از در و ديوار راست بالا بري تا تخليه انرژي بشي و يا پشتك وارو بزني . انشاالله خدا هميشه و در همه حال همراه و تو و ديگر ني ني هاي شيطون باشه تا خداي...
10 آذر 1392

محرم - آبان ماه سال 92

باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است                                                                  باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است  سرهاي قدسيان همه در زانوي غم است                                                                      زيرا عزاي اشرف اولاد آدم است   ...
25 آبان 1392

بازي هاي كودكانه ايليا نفس مامان

گل مامان برات رنگ انگشتي خريدم كه باهاش سرگرم بشي و باهاش رنگ آميزي كني . هر چند كه هر چي پازل ، كتاب داستان و نقاشي ،‌كارتون و يا اسباب بازيهاي مختلف مي خرم ، فقط يه كمي تو رو سرگرم ميكنه و بعد دلت رو ميزنه . بازي با اين رنگ انگشتي ها هم همينطور بود فقط تور چند لحظه اي سرگرم كرد . ولي خدا ميدونه چه به روز خودت و ميزت آوردي .   از بس كه خودت و رنگي كرده بودي خودت هم چندشت شد و چهارپايه به زير پات گذاشتي و دست و پاهات و شستي . ...
16 آبان 1392