عيد قربان
شب عيد قربان خونه مامان جون مونديم چون فرداش تعطيل بود، بيشتر ميتونستيم كنارشون بمونيم . روز عيد خاله مينا و هستي عروسي دعوت بودند وقتي از آرايشگاه برگشتند هستي نازم خيلي خوشگل و ماماني شده بود ولي تو بهش گفتي واي هستي چقدر زشت شدي . قرار شد وقتي آقاجون مي خواست اونها رو برسونه به تالار ، ما را هم سر راه دم منزلمون پياده كنه ولي چشمتون روز بد نبينه تازه ماجراشروع شد . شما اصلا راضي به پياده شدن نبودي همش مي گفتي ما هم بريم مهموني به ناچار من هم همراه آقا جون و شما براي رسوندن خاله مينا رفتيم . الهي ماماني برات بميره وقتي دم در تالار رسيديم گفتي : آهان اينجاست رسيديم مامان بريم پايين . هر چي مي گفتم ماماني ما اونهارو نمي شناسيم حاليت نمي شد . مي گفتم لباسهاي ما براي عروسي مناسب نيست حاليت نمي شد . خلاصه آقاجون بعد از پياده كردن اونها به شماگفت كه بريم با هم ماشينو پارك كنيم و هر جا رو ميدي مي گفتي آقا جون ايناها جاي پارك ماشين ، چون زودتر ميخواستي پياده شي و بري عروسي . الهي برات بميرم حالا هميشه به زور مياي مهموني الان چرا هوس مهموني كردي ، نميدونم ؟ در آخر وقتي ديدي آقا جون وانميسه مي گفتي من ميدونم الكي ميگيد داريم ميريم خونه اين راه خونه ماست . بيچاره آقا جون هم با ما اسير شده بود . تازه آخر سر هم ايشونو وايسونده بودي دم در خونه كه من لباس خوشگل بپوشم مارو ببر عروسي . وقتي بردم كه مثلا لباس بپوشي با هزار و يك ترفند ، با آجي سرت و گرم كرديم كه از يادت رفت . خلاصه ديشب دل ماماني براي گريه ها و بغضات ، هي غش و ضعف رفت كه براي يه عروسي چيكار كردي . واقعا چه ماجرايي شده بود اين عروسي رفتن خاله مينا.
اين هم هستي خانم ماست كه فكر كنم خودش اون شب يه عروس خانم جيگر ميگري شده بود.