خاطرات شمال 1 آبان 92
روز چهارشنبه ساعت 2 از اداره مرخصی گرفتم و با مامان جون و آقاجون و آجی به طرف شمال به راه افتادیم . حول و حوش ساعت 8 شب به ویلای مامان جون رسیدیم .از لحظه ای که پای ما به شمال رسید باران خیلی شدیدی شروع شد . مامان جون و آجی و ایلیا جونم مامانی و ایلیا جیگری باران به حدی شدید بود که حتی برای یه لحظه هم نمی شد از خونه بیرون اومد . ایلیا با دیدن بارون و اون همه آب به وجد اومده بود و هر چی که می گقتم سرما میخوری گوشش بدهکار نبود . از زیر بارون بودن کلی ذوق میکرد چون تمام حياط رو آب گرفته بود . فدات بشم الهی که اینطوری زیر بارون ذوق میکنی و جیغ میکشی . به تنهایی شروع کردی ب...
نویسنده :
ليلا مامانيه ايليا
8:51