ايليا جيگري ايليا جيگري ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

ايليا نفس مامان ليلا

خاطرات شمال 1 آبان 92

روز چهارشنبه ساعت 2 از اداره مرخصی گرفتم و با مامان جون و آقاجون و آجی به طرف شمال به راه افتادیم . حول و حوش ساعت 8 شب به ویلای مامان جون رسیدیم .از لحظه ای که پای ما به شمال رسید باران خیلی شدیدی شروع شد .  مامان جون و آجی و ایلیا جونم مامانی و ایلیا جیگری باران به حدی شدید بود که حتی برای یه لحظه هم نمی شد از خونه بیرون اومد . ایلیا با دیدن بارون و اون همه آب به وجد اومده بود و هر چی که می گقتم سرما میخوری گوشش بدهکار نبود . از زیر بارون بودن کلی ذوق میکرد چون تمام حياط رو آب گرفته بود . فدات بشم الهی که اینطوری زیر بارون ذوق میکنی و جیغ میکشی . به تنهایی شروع کردی ب...
14 آبان 1392

بيمه عمر ايليا جونم

از طرف بيمه عمر ملت چند باري بود كه به اداره ما سر ميزدند . هر بار بازارياب بيمه من و همكارانم را متقاعد مي كرد كه اين بيمه خيلي براي شما و فرزندانتان مفيد مي باشد در واقع آينده آنها را مي سازد البته در طول اين مدتي هم كه بيمه هستند مي توانند از خدمات بيمه اي استفاده كنند. در آخرين ديدار با آنها تصميم گرفتم كه خودم و ايليا جانم را بيمه عمر كنم . بيمه ايليا جونم 25 ساله است و انشاء الله وقتي به سن 28 سالگي رسيد ميتونه از سود اين بيمه كه من هر سال براش واريز مي كنم بهره مند بشه . با تحقيقاتي كه انجام دادم خيلي به نفع بچه ها و خونواده هاست . حالا اگه تا اون موقع من زنده بودم و 28 سالگي گل پسرمو ديدم كه هيچي ، اگر هم نبودم بيمه پشتوانه كاري و ما...
13 آبان 1392

مراسم نامگذاري

براي انتخاب اسم نو گلمان خيلي گيج شده بودم  و يكسري اسم زيبا يادداشت كرده بودم حتي كتابچه اسمهاي ايراني هم خريداري كردم به ثبت احوال هم رفتم و كتابچه اسم آنجا را هم ديدم ولي باز در بين چندين اسم ترديد داشتم . هر كس هم نظري ميداد  بابايي مي گفت : اميد .  مامان  جون مي گفت : اميد رضا . آجي مي گفت : پوريا . بهناز مي گفت : ماني و خودم هم اسم ايليا را خيلي دوست داشتم . بالاخره چند اسمي كه انتخاب كرده بوديم را لاي قرآن مجيد گذاشتيم . پسر كوچولويم را براي روز 10 تولدش همراه مامان جون به حمام برديم  و بعد از حمام از لاي قرآن بوسيله هستي كوچولو اسمي را در آورديم . اسم انتخابي ايليا بود . آري ما نام ايليا را براي گل پسر...
13 آبان 1392

روز 17 اسفند 91

 ديشب تولد ماماني بود و چون كيك و شيريني خريديم و به خونه مامان جون رفته بوديم . شب دير به منزل برگشتيم . اين هم عكس كيك تولد مامان ليلا صبح وقتي از خواب بيدار شدم ،‌ديدم برف همه جا رو سپيد پوش كرده ، تصميم گرفتم وقتي از اداره برگشتم ايليا رو براي برف بازي ببرم بيرون . چون امسال زمستون پربرفي نداشتيم يا درست تر بگم اصلا برف نديديم . چون 5 شنبه بود ساعت 12 از اداره برگشتم .  هوا كمي بهتر شده بود برفها هم زود آب شدند ولي باز گفتم همين يه ذره برف هم غنيمته . ايليارو حاضر كردم و به پاركي كه نزديك منزلمون بود رفتيم .   ...
12 آبان 1392

سيزدهم فروردين سال 1392 ( سيزده بدر )

سيزده بدر امسال ناهار رو خونه مامان جون خورديم . طبق معمول هميشه خاله مينا زحمت كباب كردن جوجه ها رو كشيد . خاله مينا جون دستت درد نكنه . يه سري عكس هم در حين بازي بچه ها در حياط منزل مامان جون انداختيم .   تاب سواري ايليا جونم و دخترخالش هستي جون تاب سواري ايليا جونم مابين دخترداييش عسل جون و دخترخالش هستي جون تاب سواري ماماني و ايليا جون و هستي و عسل  حالا اگر نوبتي هم باشه نوبت تاب سواري باباييه . بيچاره اون تاب كه چه وزنهايي رو بايد تحمل كنه ؟  اين هم طفلكي دايي علي كه دقيقا مطابق شغلش كه تاسيساتيه اينجا هم همون شغل رو ايفا ميكرد يا دوچرخه بچه ها رو درست ميكرد يا دسته هاي اسكوتر...
12 آبان 1392

ايليا مرد كوچك عنكبوتي

ايليا جونم به خيلي از شخصيتهاي كارتوني علاقه داره . مثلا به بن تن ، باب اسفنجي ، بره ناقلا، مرد عنكبوتي .... كارهاي مرد عنكبوتي رو مثل بالا رفتن از ديوار رو خيلي تمرين ميكنه و با ناخنهاش به ديوار ميكشه كه بالا بره هر چي هم بهش ميگيم كه كارتونه ماماني حقيقت نداره دست بر دار نيست . آجي فرناز هم امسال عيدي بخاطر علاقه ايليا جون به شخصيت مرد عنكبوتي لباس مرد عنكبوتي به ايليا هديه داد . ايليا جونم هم با پوشيدن لباسها و كلي ذوق كردن داره حركات نمايشي مرد عنكبوتي رو در مياره .   به عروسك مرد عنكبوتي كنار ايليا روي زمين توجه كنيد . ...
12 آبان 1392

گفتني هايي از ايلياي مامان

فرشته نازنينم هرچه قدر كه محبت من به تو بيشتر ميشه تو اون محبت را صد برابر ميكني . بعضي وقتها به خودم ميگم دخترها مهربون ترن و پسرها خشن ترن. ولي از لحاظ محبت نسبت به ماماني فكر ميكنم تو از دخترها هم مهربونتري . بعضي وقتها اينقدر بهم محبت نشون ميدي كه اطرافيان ميگن پسر هم اينقدر لوس . ولي من دوست داشتنهات رو باور دارم آخه مگه بچه تو اين سن و سال ، نصف شب يادشه كه اظهار محبت كنه . تو شبي نشده كه غلت بزني و من و بغل نكني و نگي كه ماماني دوستت دارم . هر شب ما اينجوري ميگذره: مثلا من بلند ميشم و تورو كه سر و ته شدي و اصلا هم طبق معمول هميشه چه تو زمستون و چه تو تابستون رواندازي روت نميذاري باشه ،‌ ميذارم روي متكات . همون لحظه تو ميگي ماماني...
12 آبان 1392

بوسهاي خستگي در كن

امروز صبح زود وقتي براي اداره رفتن از خواب بيدار شدم ايليا هم با من بيدار شد انگار نه انگار كه صبح خيلي زود بود اول گفت ماماني من دستشويي دارم ، وقتي به دستشويي بردمش و برگشتم ، ديدم كه دفتر نقاشي و مداد رنگيهاشو برداشته و منتظر من سرجاش نشسته . گفتم : گلم بگير بخواب براي چي نشستي . گفت : ماماني با هم نقاشي كنيم ميدونستم كه اگه گوش نكنم سر صبحي بد خلقي ميكنه به ناچار نشستم و كمي باهاش نقاشي كردم . كم كم داشت ديرم ميشد ،‌ بابايي رو بيدار كردم كه كمي سرگرمش كنه تا من به اداره برسم . بعد از آماده شدن به ايليا جونم گفتم كه ماماني بيا ببوسمت بعد برم با شيرين زبوني ميگه ماماني يه بوس بهت ميدم هر وقت سركار دلت برام تنگ شد عكسمو نگاه كن بعد فكر...
12 آبان 1392

ماجراي خانه دار شدن ما

حدود  سه سال و نيمه كه براي مسكن پول واريز كرديم و هر وقت كه  تماس مي گرفتم هزارو يك دليل كه هنوز آپارتمانها آماده تحويل نيست . آّب و فاضلابش مشكل داره و يا آب و برق هنوز وصل نشده . بالاخره ديروز تماس گرفتند كه براي تحويل كليد آپارتمان روز 21 مهر مراجعه كنيم .از اداره چند ساعتي مرخصي گرفتم و با بابايي براي تحويل آپارتمان رفتيم . حدود ساعت 10 صبح بود كه تونستم بعد از طي مراحل اداري ، كليد آپارتمان رو بگيرم . وقتي كليد رو تحويل گرفتم احساس مي كردم رو آسمونا دارم قدم بر مي دارم . دوست داشتم بلند داد بزنم كه اي مردم بالاخره ما هم خونه دار شديم . هميشه فكر مي كردم كه اي خدا نكنه من پير شم بعد تازه خونه دار بشم ولي نه چندان دور ،‌با...
12 آبان 1392