خاطرات شمال 1 آبان 92
روز چهارشنبه ساعت 2 از اداره مرخصی گرفتم و با مامان جون و آقاجون و آجی به طرف شمال به راه افتادیم . حول و حوش ساعت 8 شب به ویلای مامان جون رسیدیم .از لحظه ای که پای ما به شمال رسید باران خیلی شدیدی شروع شد .
مامان جون و آجی و ایلیا جونم
مامانی و ایلیا جیگری
باران به حدی شدید بود که حتی برای یه لحظه هم نمی شد از خونه بیرون اومد .
ایلیا با دیدن بارون و اون همه آب به وجد اومده بود و هر چی که می گقتم سرما میخوری گوشش بدهکار نبود . از زیر بارون بودن کلی ذوق میکرد چون تمام حياط رو آب گرفته بود .
فدات بشم الهی که اینطوری زیر بارون ذوق میکنی و جیغ میکشی .
به تنهایی شروع کردی به بازی کردن با آتاری . چون ما هر جا میریم آتاری تو رو با خودمون میبریم تا شاید یه کم تو رو مشغول کنه و از شیطنتت کم بشه .
يه کم که بازی کردی حوصلت سر رفت چون خونه خودمون اینجور موقعها به بابایی گیر میدی که باهات بازی کنه ولی چون بابایی با ما نیومده بود زورت به آقاجون رسید . از تو اصرار و از آقاجون انکار که بچه جون منو چه به آتاری بازی . تو هم سر آقا جونو كه كلي هم خوابش ميومد ، گذاشتی روی پاهات و داری براش توضیح میدی که بازی بن تن چه جوریه . طفلکی آقاجون ، دیوار کوتاه تر از اون پیدا نکردی .
حالا اینجا دیگه آقاجون همبازی تو شده .
فكر كنم آقاجون داره اشتباه بازی میکنه و تو داری بهش یادآوری میکنی .
به نظر ميرسه آقاجون دیگه یاد گرفته و داره درست بازي ميكنه که دوتاییون اینقدر خوشحالید .
این دو تا عکس رو هم از باغ ترب مامان جون گرفتم . کل باغ با ترب و برگهای بزرگش پر شده .
این لوبیا ها را هم همسایه مامان جون زحمتش رو کشیده و برای من از باغ ویلای مامان جونی چیده واقعا چه لوبیا سبز تازه و سبزی بود .
مامان جون و پری خانم همسایه ویلای مامان جون که دارند زحمت تمیز کردن لوبیا سبزها را برای مامانی می کشند . دستشون درد نکنه . این هم سوغاتی از شمال .
روز جمعه که می خواستیم به تهران برگردیم هوا تقریبا خوب و صاف شده بود .
واقعا سفر پاييزي دلچسبي بود با اينكه هوا خيلي باروني بود .