ايليا جيگري ايليا جيگري ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

ايليا نفس مامان ليلا

عروسي رفتن ايليا جونم

روز 30 خرداد عروسي سعيده يكي از اقوام نزديك مامان جون بود . بچه ها هم چون با همديگه و دور هم مي خوان جمع بشن اون هم براي عروسي ، خيلي خوشحال و  ذوق زده بودند .                  ايليا جون و عسل خانم و هستي خانم وقتي لباسهاشونو پوشيدند، طوري با هم ست شدند كه انگاري از قبل با هم هماهنگ كرده بودند . خيلي خوش گذشت .       ...
3 تير 1393

گردش دركن - سولقون

14 و 15 و 16 خرداد تعطيلي سه روزه آخر هفته بود كه تصميم داشتيم به شمال بريم ولي به خاطر كار بابايي نتونستيم مقدمات سفر رو بريزيم مجبور شديم تو خونه بمونيم . روز جمعه 16 خرداد بابايي مرخصي گرفت و ما رو برد كن - سولقون . خيلي شلوغ بود ولي خوش گذشت . به خاطر ايليا جون كه عاشق درياست نزديك يه رودخونه بساطمونو پهن كرديم كه ايليا كنار آب براي خودش بازي كنه و فكر دريا از سرش بياد بيرون . ولي فكر دريا  از سرش  كه بيرون نيومد هيچ ، مي گفت : من گفتم بريم دريا كه شن بازي كنم  . من درياي راستكي مي خوام اين دريا الكيه . ...
18 خرداد 1393

كوتاهي موي ايليا جونم در بوستان

با گرم شدن هوا و بلند شدن بيش از حد موهاي ايليا جونم ، تصميم گرفتم كه موهاشو كوتاه كنم ولي خودش اصلا راضي نمي شد و هر وقت بهش مي گفتم موهات بلند شده و تو كه همش درحال ورجه وورجه هستي و عرق مي كني ، قبول نمي كرد يا موقعي هم كه قانع مي شد ،‌مي گفت بايد به اندازه يه مورچه بزني ها .....بالاخره روز 5 شنبه به بوستان بردمش و گفتم اگه پسر خوبي باشي تا موهات كوتاه بشه ، ميبرمت خونه بازي بوستان . ايليا هم به خاطر بازي كه در خونه بازي بوستان رضايت داد كه موهاش كوتاه شه . از موقع متولد شدن ايليا ،‌اين چهارمين باريه كه موهاشو كوتاه مي كنم . بعد از كوتاهي وقتي بهش مي گفتم  كه :ديدي موهات كوتاه شد چه قد راحت شدي ...
8 خرداد 1393

روز پدر مبارك

  سايه ات كم مباد اي پدر ! من نبودم و تو بودي ،  وقتي بود شدم تو تمام بودنت را به پايم ريختي ، حال سالهاست كه با بودنت زندگي مي كنم . هر روز و هر لحظه ، هر آن و هر دم تو هستي . ببخش ! آنقدر هستي كه گاهي نمي بينمت . ببخش ! تمام ناداني ها و نفهمي ها و كج فهمي هايم را ، اعتراض ها و درشتي هايم را و هر آنچه را كه آزارت مي دهد . دستانت را مي بوسم و پيشانيت را ، كه چراغ راه زندگيم بودي و هستي و خواهي بود . پدرم ! ببخش ! اگر پاي تك درخت حياطمان پنهاني غصه هايي را خوردي كه مال تو نبودند . ببخش ! اگر ناخن هاي ضرب ديده ات را نديدم كه لاي درهاي بسته روزگار مانده بود و ببخش ! اگر هميشه پيش از رسيد...
22 ارديبهشت 1393

و باز هم ................مادر

به سلامتي همه مامانايي كه وقتي صداشون كنيم ، ميگن : جانم . و هر وقت صدامون مي كنن ، ميگيم: چيه ؟ ها....؟ به سلامتي مادرايي كه مي تونن تا 10 تا فرزندشونو نگهداري كنن اما 10 تا فرزند ، نمي تونن از يه مادر نگهداري كنن . به سلامتي مادرايي كه با حوصله راه رفتن رو به بچه هاشون ياد دادن ولي تو پيري بچه هاشون خجالت مي كشن ويلچرشون رو هل بدن . به سلامتي مادرايي كه وقتي غذا سر سفره كم مياد ، اولين كسي كه از اون غذا دوست نداره ، خودشه . به سلامتي مادر ، تنها كسي كه وقتي شكمشو لگد مي زدم از شدت شوق مي خنديد . به سلامتي مادر كه ديوارش از همه كوتاهتره . به سلامتي مادر به خاطر اينكه از سلامتيش هميشه به خاطر ما گذشته . ...
1 ارديبهشت 1393

روز مادر

مادر يعني به تعداد همه روزهاي گذشته تو ، صبوري! مادر يعني به تعداد همه روزهاي آينده تو ،‌ دلواپسي! مادر يعني آرامش همه خوابهاي كودكانه در بيداري ! مادر يعني بهانه بوسيدن خستگي دستهايي كه عمري به پاي باليدن تو ، چروك شد ! مادر يعني بهانه در آغوش كشيدن زني كه نوازشگر همه سالهاي دلتنگي تو بود!  مادر يعني باز هم بهانه مادر گرفتن ........................!   مادران پاكند ،‌ همچون ياسها  گوهراني بهتر از الماسها  قلبشان دشتي ز مهر و عاطفه  روحشان لبريز از احساسها                       ...
31 فروردين 1393

سيزده بدر سال 93

سيزده بدر امسالم مثل سال قبل كه هواشناسي اعلام كرده بود ، هوا باراني ميشه . خونه مامان جون بوديم و بعد از نوش جان كردن جوجه كباب به باغهاي اطراف فيروز - بهرام رفتيم . باز هم مينا خاله كدبانو بود . بچه ها كه از بازي سير نميشند وقتي از باغ بر مي گشتيم گير دادند كه مارو به پارك ببريد . مخصوصا ايليا جونم كه هزار ماشالله پر از انرژيه .   ...
24 فروردين 1393

روز از نو ،‌روزي از نو

امروز 15 فروردينه و به خوبي و خوشي عيد نوروز رو پشت سر گذاشتيم . فردا دوباره كار و كاسبيها شروع ميشه ،‌انگار با اومدن بهار و يه چند روزي تعطيلي كاروكاسبي يه ايست چند روزه داشت ولي دوباره فردا روز از نو و روزي از نو . دوباره بچه ها بعد از چند روز تو مدرسه همديگر و مي بينند و آموزش شروع ميشه و همينطور بزرگترها تو اداره و..... من هم فردا بايد برم سر كار ولي راستشو بخوايد يه چند روز تعطيلي و استراحت يه كم تنبلم كرد و بد تر از همه اينكه چندروزي پيش بچه ها بودن ،‌بدعادتم كرد. فرناز كه ماشالله براي خودش خانمي شده با بغضي كه ته گلوش بود مي گفت : ماماني نميشه ديگه نري سركار؟ واي خداي من نميدونم چه جوابي بهش بدم ؟ بخداوندي خدا من فقط و فقط ب...
15 فروردين 1393

10 فروردين

10 فروردين باز هم همگي اعضاء خانواده به سمت قزوين(وطن آقاجون)‌ كه عمه ماماني اونجا زندگي ميكنه ،‌رفتيم . خونه و باغ خيلي با صفايي دارند . ايليا هم كه عاشق محيط باز و سر سبزه ، تا مي تونست بازي و شيطنت كرد . در كل اين عيد ، خدا رو شكر ، به ايليا جونم خيلي خوش گذشت چون يا كنار دريا بود و يا از صبح با بچه ها ،تو جاهاي باز بغير از آپارتمان بازي ميكرد ، دورش بگردم بچم از بس تو آپارتمان زنداني بود يا بهش مي گفتيم بالا و پايين نپر ، همسايه پاييني ناراحت ميشه ،‌ كلافه شده بود . حداقل اين چند روز عيد اين حرفها و توصيه ها رو نمي شنيد . وقتي هم بهش ميگفتم : پسرم بازي ديگه بسته ، مي گفت : ماماني اينجا كه همسايه پاييني ندارند .خخخخخخخخخخخخ...
10 فروردين 1393