ايليا جيگري ايليا جيگري ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

ايليا نفس مامان ليلا

28 صفر 93 و آش نذري مامان جون

چون مامان جون امروز آش نذري داره ، ديشب همه خونه مامان جون خوابيديم . صبح وقتي ايليا از خواب بلند شد، اول متوجه چشمش نشدم ولي وقتي عسل صدام كرد كه عمه چشم ايليا يه چيزي شده ، ديدم كه كمي زير چشمش قرمز شده . ولي بعد از چند ساعتي زير چشمش خيلي باد كرد كه فكر مي كنم حشره يا چيزي زير چشمشو نيش زده بود كه بعد از 4 - 5 ساعت كم كم ورمش خوابيد . ظهر كه شد كم كم آش نذري مامان جون حاضر شد. ان شا الله كه خدا نذرشون رو قبول كنه . مامان جونم خسته نباشيد . اصلا يادم رفته بود كه از آشها عكس بگيرم كه آخر سر يادم افتاد و اين چند تا عكس رو گرفتم .     ...
30 آذر 1393

روزمره گيهاي ايليا

امسال بايد ايليا جونم رو به پيش دبستاني مي فرستادم ولي چون خودش ماشالله رياضي رو خوب بلده و خيلي هم كوچيكه ، اين كارو نكردم چون هم دستشويي رفتن رو به تنهايي بلد نيست و هم نميتونه صبح زود بلند شه  و هم احساس مي كنم كه نتونه از پس خودش بر بياد . البته شايد نفرستادن من و دلسوزي بي موردم ، درست نبوده و رفتن ايليا به پيش دبستان براش بهتر بود تا هر چه زودتر با محيط مدرسه آشنا بشه ولي چون دل به خواه بود من ضرورتي ندونستم و تمام كتابهاي پيش دبستان را تازه از كتابهاي خود مدرسه هم بيشتر براش تهيه كردم و هر روز خودم و آجيش باهاش كار مي كنيم . خودش هم اينقدر علاقه داره كه روزي دو يا سه بار كتابها رو مياره و ميگه كه بهم درس ياد بديد . 6 تا كتاب ر...
6 آبان 1393

محرم سال 93

  بوي محرم آمد .... كاش سهراب اينگونه ميگفت : آب را گل نكنيد ... شايد از دور علمدار حسين (ع) مشك طفلان بر دوش ، زخم و خون بر اندام ، مي رسد تا كه از اين آب روان ، پر كند مشك تهي ، ببرد جرعه آبي برساند به حرم ،‌ تا علي اصغر بي شير رباب  نفسش تازه شود و بخوابد آرام .............. آب را گل نكنيد .... ...
4 آبان 1393

فرا رسيدن عيد قربان 93

ايمانتان "ابراهيمي" ، تسليمتان "اسماعيلي" ،‌ صبرتان"ايوبي" ، ترنمتان"داوودي" ، عمرتان "نوحي" ، اسلامتان"محمدي" ، لباس احرام بر تنتان ، صحراي عرفات زير پايتان ، زيارت مكه قسمتتان ............. عيدسعيد قربان مبارك    ...
12 مهر 1393

12شهريور و عروسي رفتن ايلياجونم

12 شهريور عروسي يكي از فاميلهاي خيلي نزديك ماماني بود . آماده شدن جهت رفتن به عروسي (پسمل ماماني خودش يه پا دوماده والله) ايليا جونم موقع رفتن توي ماشين ،‌همش چرت ميزد. توي عروسي هم كه يه لحظه ننشست و همش دور سالن ميدويد و مي چرخيد . طوريكه مادر داماد كلافه شده بود و همش به بچه ها تذكر مي داد . وقتي هم اركست شروع به خوندن ميكرد با صداي اونا بلند بلند داد ميزد . چون روي عكسها زوم كردم كه يه كم بياد جلوتر ، تار شده . و بعد از اون همه ورجه ورجه كردن و داد و فرياد زدن ، نرسيده به خونه بيهوش شد.     ...
15 شهريور 1393